فرستنده : فرحناز
باسلام
من جواب سوالمو می خوام.من مذهبی نیستم. ولی آدمی نیستم که کسیو می بینم عاشق بشم یا...حتی کسیو که الانا دوسش دارم!همیشه می دیدمش.گاهش حرف می زدیم اما هیچ احساسی در بین نبود. همه چیز از روزی حقیقت شروع شد که من استخاره کردم..هر بار استخاره و هر بار خوب اومدن..(توسط یه روحانی)هر بار خیر دنیا و آخرت..به حدی که یه بار خبر رسید اونی که دوسش دارم با کسیه.من استخاره کردم که اگه خبر دروغه خوب بیاد و اگر راسته بد بیاد..اما در کمال تعجب شنیدم که حاج آقا گفت خبری که از تلفن یا نامه یا کسی گفته یا FF دروغه.صحتی نداره!!کاملا معلوم بود و حتی خودشم گفت نمی تونست درک کنه که خبر از چه طریق به ما رسیده و من مطمئن تر از همیشه..و معتقدتر از همیشه..دل بستم اونم نه چند روزو چند هفته ..نه یه سال...که سه سال!!اما من احمق نفهمیدم که اگه راه هوسمو در پیش می گرفتم موفق تر بودم تا راه دوست نشدن و سربه زیری..اتفاقاتی افتاد که من راز دلمو گفتم..و اون آقاپسرمورد علاقه من فهمید..:(و الان طرف میگه هیچ وقت هیچ چیزی در بین نبوده و در بین هم نخواهد بود!!
و حدود یه سال پیش یکی از دوستاش که از سر هوسش دنبال من بود زیر پاش نشست که با یه دختری آشناش کنه و دوست بشن.._البته بعد کلی اینو اونو نشون دادن)دوست شدن!طرفم با اون دختره:(((الانو نمی دونم جریان از چه قراره فقط می دونم دارم داغون میشم.
ا دل کندن خیلی سخته..خیلی..و من اصلا نمی خوام که دل بکنم:((من همینو می خوام.چرا اونموقعی که این طرف مطابق معیارای من نبود من اینهمه رو حرف خدا حساب بازکردم؟چرا حالا خدا به دادم نمی رسه؟؟؟چرا؟؟
قبل از تولد امیرالمومنین دو جا رفتم زیارت..هم دعا کردم..هم نذ ر..
روز تولد سه تا اممامزاده5شنبه همون هفته هم باز دو تا امامزاده دیگه و شنبه هم یه جای دیگه یه روزشم روزه گزفتم هم نماز حضرت فاطمه خوندم هم دعاهای آنچنانی..و تمام مدت داشتم از خدا می خواستم برگرده..همین:((
به همشون التماس کردم لااقل اگه صدامو می شنون یه نشونه برام بفرستن..من احمق و خوش خیال فکر می کردم می گن آدم دعوت میشه و میره جایی، راسته..شاید خدا خواسته بهم بگه هنوز به یادمه و بعدشم حاجتمو بده..اما دریغ
حتی همین 3شنبه پیش رفتم پارک به امامزاده ای که همیشه می رفتم گفتم این بار شرمنده نمی یام چون اینجوری بیشتر کفر می گم و داغون میشم...اما آخرشم رفتم..آخر سفره ی دعای توسل رسیدم..هم دعا رو 2بار خوندم..تنهایی و یه بارم با بقیه هم ساندویچ و اینا خوردم هم زیارت عاشورا هم دعاهای دیگه...و بازم از خدا خواستم..گاهی هم می گفتم حتما یه چیزی بوده که من تو این موقعیت و با این وضعیت رسیدم اما...چی بگم...همه اینا + اینکه چند نفر تو مکه برام همزمان دعا کرده بودن.. تا الان که هیچی گیرم نیومده..هیچی هیچی هیچی
شما بودین جای من چی کار می کردین؟؟
من الحمدلله زشت نیستم همه میگن این نشد یکی دیگه اینهمه...اما..من نمی تونم نمی تونم((
خدا چیو می بینه؟اشکای منو؟؟چیو می شنوه دعامو؟؟صدامو؟التماسمو؟
چیو می دونه؟اعتقادمو؟احساسمو؟؟؟این که نمی تونم به هرکسی راحت دل ببندمو؟؟؟بابا منم آدمم:((خسته شدم از تنهاییم و اینکه هیچ کی به حرفم گوش نمی ده:((
+ خوابایی که می دیدم..حتی گاهی که تو فکری نبودم...دنیای خوابم که دست من نیست خدا می خواد چیزیو نده چرا نشونم می ده؟چرا؟می خواد دل منو بسوزونه؟؟؟؟
باشه ازش به خاطر همه چیز ممنونم.... ولی مرا راهنمایی کنید چگونه از این حالت روحی بیرون آیم
(از خواننده گان محترم می خواهیم نظرخودشان را راجع به نامه
فرحناز خانم بیان کنند.انشاءالله پاسخ این نامه در چند روز آینده
درهمین پست داده می شود)
کل بازدید :75352
این وبلاگ جهت مشاوره دادن به جوانان در زمینه مشکلاتی که در دوران جوانی برای آنها رخ میدهد تأسیس گردیده است.درصورت تمایل می توانید مشکلات خود رابه کانون مشاوره باجوانان ارسال کنید.یا در این وبلاگ کامنت بگذارید. باتشکر Moshaverin110@yahoo.com