با سلام:
نوشته خانم فرحناز را خواندم مرا برد به دوران نوجوانی که در ایران زندگی می کردم و حالا در کانادا زندگی می کنم.از اینکه با احساس و به سادگی اسمان ابی و به زیبایی پاگی برف احساستو نوشته اید برای شما تبریک می گویم.زندگی ما از سن شاید 13 به بالا کلا عوض می شود ما خودمان را بزرگ شده می دانینم و می خواهیم در میان دوستان یا برادران یا خواهران بزرگتر خودی نشان دهیم.این یک امر طبیعی است.فرحناز عزیز: شما در نامه خود نوشته اید ادم مذهبی نیستید و بقیه نامه خودتان را با استخاره و توکل و امامزاده رفتن ها ادامه داده اید.من از نامه شما مطالبی را یاد گرفتم و ان سفیدی و پاکی احساس بود که شما به ان اشاره کرده اید.در نظر بگیرد به پارکی رفته اید و در میان در ختان انبوه و گل ها و هوای تمیز و... خودتان را ازاد از دیوار خانه پیدا می کنید و این دیدن طبعیت است که به شما و به همه ما احساس شادی و ارامش را می دهد اینطور نیست؟احساس در انسان مانند بچه شیطانی است که در خانه در مهمانی ها و در میان مردم بالا و پایین می پرد و هرچه فامیلهاش به اوبگویند ارام باش بچه و اینقدر شلوغی نکن او شاید بازبه شیطونی خود ادامه دهد.احساس خیلی زیباست اگر به جای طپش دل که شعور ندارد به حرف عقل توجه کند.عقل هم دوست منطق است و منطق همان است که به شما نشان می دهد چه کاری خوب است چه کاری بد.دل ما وقتی شعور ندارد و به خاطر همه چیر به طپش می اید و به احساس فشار می اورد که به مقصد برسد ولی در اینجا مانع هاییوجود دراد انها منطق و عقل هستند که نمی گذارند انسان به بیراهه یا خدای ناکرده به خود اسیب بزند.من یادم میاید در سن نوجوانی علاقه خاصی به دختر همسایه مان پیدا کرده بودم سه سال هم طول نکشید بلکه دهسال طول کشید و ایشان ازدواج کردند ولی من همچنان علاقه خاصی به ایشان داشتم طوری که شبها می رفتم از روی رد پای او در زمستان راه می رفتم.زمانی که از برابرم رد می شد اینگار مرا برق گرفته بود لال می شدم و مانند مجسمه می ماندم.من هم مانند شما دوستانی در شهر خودمان داشتم در مورد این دختر خانم ناز با همدردان خود که انها هم علاقمند بودند صحبت می کردیم مگر حرف های ما تمام می شد .من به شما حق می دهم و احساس شما را دوست می دارم ولی انچه مرا از این تب سرد یا گرم نجات داد معلم تعلیمان دینی ما در کلاس پنجم ابتدایی بود.من هم خیلی شیطون و با هوش بودم و در کلاس شاگرد ممتاز بودم.اقای ایمانی بود که مرا به بیرون از کلاس صدا کرد وگفت که ببین تو وجودت در کلاس است ولی فکرت اینجا نیست .مشکلی داری؟
نتوانستم به ایشان بگویم زدم زیر گریه.او بعد از کلاس مرا به کتابخانه مدرسه برد و ماجرای علاقه پیدا کردن خودش را به دختر عموی خودش را ریا من توضیح داد.من گفتم اقای ایمانی شما هم؟گفت بلی چه فکر کردی مگر من ادم نیستم من هم مثل تو جوان ونوجوان بودم.اقای ایمانی گفت یادت باشه احساس کارهای شیطان می کند و لی عقل جلوش را می گیرد.اقای ایمانی می گفت اکثر جوانان از این جاده خواهند گذشت ولی همه انها شاید به ارزوی خودشان نرسند.من یاد گرفتم این حرف اقای ایمانی را که چیزی که به مرور زمان ارزش خودش را از دست می دهد لایق عاشق شدن نیست.اینجا بود عقلم را از طریق قدرت منطق بکار بستم.عقلم می گفت انسانها همه خواهند مرد پس چیزی که می میرد و دیر یا زود خواهد مرد لایق عاشق شدن نیست.
فرحناز عزیز:
انچه همیشگی است و ما باید عاشق باشیم تنها کسی است تو و من و همه انسانیت را افرید ه است.ان خدای رحیم و رحمان است.عشق به خداست که ماندنی و جاودانه است.اگر کاسه دلت را از احساس شیطنونک خالی کنی عشق فرشته ها و پروانه ها و ساده گر ها و زیبایی ها در دلت خانه خواهند کرد.بجای سوزش دل عشق ایزدی را می توانی با شادی و محبت پر کنی.دل ما کاسه ای است اگر تاریکی دران لانه کند پروانه ها در ان نخواهند نشست.اگر دل ما بجای احساس به حرف عقل گوش فرا دهد کاسه دل را با میوه های شیرین و با هدیه های غیر منتظره و شادابی و محبت به دیگران پر خواهی کرد.من سعی کرده ام دلم را از میوه ال علی پر کنم.من سعی کرده ام در این کشور بیکانه دلم را با امام رضای غریب پرکنم.من سعی کرده ام دلم را به مولا امام حسین بدهم واز عشق ان بزرگوار لذت ببرم.به نظر من حقیقت ان است که پاک و ساده باشد.و من می دانم تو پاکی به پاکی برف سفید زمستانی.
موفق باشی.
اسدی از کانادا http://hubin.parsiblog.com ahad_asadi1337@yahoo.com
کل بازدید :75365
این وبلاگ جهت مشاوره دادن به جوانان در زمینه مشکلاتی که در دوران جوانی برای آنها رخ میدهد تأسیس گردیده است.درصورت تمایل می توانید مشکلات خود رابه کانون مشاوره باجوانان ارسال کنید.یا در این وبلاگ کامنت بگذارید. باتشکر Moshaverin110@yahoo.com